اطلاع رسانی و ارتباطات /حمیدرضا نـجفی
چکیده
تصویر هرچند میتواند فاقد پیام باشد، اما نمیتواند روی بیننده بی اثر باشد. (ژیل بارتولینر و توماس گولسن، ۲۰۱۰)
در اهمیت مطالعه و پژوهش بسیار در امور بصری بهویژه در حوزه «ارتباطات و فرهنگ» به قلمفرسایی نیازی نیست. آنچه بیشتر باید مورد بحث و واکاوی قرار گیرد، فقر منابع تالیفی و تأخیر زیاد در ترجمهی آثار ارزشمند خارجی در این زمینه است؛ چیزی که اهمیت کتاب «روش و روششناسی تحلیل تصویر» را برجستهتر میسازد. با وجود این، کتاب مورد بحث خالی از اشکال و ایراد نیست و مانند بسیاری از نمونههای ترجمه شده علمی جای نقد دارد.
کلید واژه
رژیم مشاهده، بینایی محوری، جایگاه، مخاطب، تفسیر ترکیب محور، مخاطب محوری
نویسنده
حمیدرضا نجفی، دکترای علوم اطلاعرسانی و ارتباطات از دانشگاه دیژون - فرانسه
نوع مطالعه
نوع مطالعه: پژوهشی | موضوع مقاله: عمومى | دریافت: ۱۳۹۵/۳/۱۰ - پذیرش: ۱۳۹۵/۳/۱۰ - انتشار: ۱۳۹۵/۳/۱۰
نجفی حمیدرضا. تفسیر تصویر، مفاهیم و روش ها. ۱. ۱۳۹۵; ۲ (۷ و ۸) :۱۱۳-۱۱۸
اطلاع رسانی و ارتباطات /حمیدرضا نـجفی
بنده پیش از این در یکصد و هشتادمین نشست ماهانه انـجمن روابط عمومی ایران، به عنوان سخنران اصلی مبحثی را با عنوان «ارتباطات تصویری و اهمیت آن در دنیای امروز » مطرح کرده بودم. در آنـجا در خصوص تصویر و تصور مفصلاً سخن گفته (متن کامل سخنرانی را میتوانید از اینجا دریافت نمایید) و جاذبهی تصویر را یکی از عوامل عمده استقبال از شبکهها و رسانههای اجتماعی و نرمافزارهای پیامرسان فوری عنوان کردم. حال قصد دارم در توضیح آن به بخشی از مقدمه «گزارش یک مرگ» اثر گابریل گارسیا مارکز اشاره کنم:
هکتور بیانچوتی: کدامیک باعث میشود که دست به قلم ببرید؟ تصویر (image) یا ضرباهنگ ـ(Rythme )؟
گابریل گارسیا مارکز: تصویر، در اصل همیشه تصویر است و از کل داستان و کل مضمون جدا میشود. مثل یک یاختهی آزاد که نه میتوانم تعریفش کنم و نه میدانم چگونه و چرا تکثیر میشود. بسیار کوچک است اما میتواند متعهد یک تکامل باشد تا به کلامی شگفت تبدیل شود. در بعضی موارد این یاخته چنان مظلوم است که با هیچکس حرف نمیزند، مگر با من. میدانید، تجرید (Abstraction) در حد من نیست و دوست ندارم سازنده اصول باشم. مثالی بزنم: شبی در مکزیکو دنبال تاکسی میگشتم: بالاخره یک تاکسی به طرفم آمد و تا خواستم دستم را بلند کنم، پس کشیدم، چون دیدم کسی کنار راننده نشسته اما وقتی تاکسی نزدیکتر آمد، متوجه شدم که مسافری ندارد و دست بلند کردم و سوار شدم. این پندار بصری را برای راننده تعریف کردم و او بیآنکه به حرف من اهمیتی بدهد گفت که مسافران دیگری هم اغلب این را برایش تعریف کردهاند و افزود به همین دلیل گاه شده که در تمام شب مسافری گیرش نیاید، چون همه فکر میکنند تاکسی مسافر دارد! […] اگرچه این تصویر، تصویری بیفرجام و واهی بود، اما مرا وسوسه کرد و اغلب به آن فکر میکنم.
باید اعتراف کنم که یک انبار تصویر دارم و تصویرهایم رشد میکنند و مقداری استحکام پیدا میکنند، تا روزی که احساس کنم میل مفرطی به نوشتن دارم […] و فکر کنم که میشود طرح یک قصه را ریخت. اما با خودم کلنجار میروم چون اغلب همان تصویری که به نظرم کمتحرکتر و ناقابلتر است، کار را میرباید و مرا هم با خودش میبرد.
پس در نهایت متوجه میشوم این من نیستم که تصویر را انتخاب کتم تا پرورشش دهم و باز من نیستم که قصهای را برمیگزینم تا تعریفش کنم، بلکه تصویر و قصه هستند که مرا انتخاب میکنند. یعنی میخواهم بگویم که نمیدانم چه چیزی مرا به طرف یکی از آن تصویرها -فقط یکی از آنها – میکشاند.
پسری را میشناسم که عاشق دختری بود و دختر هیچ میلی به او نداشت. پسر آنقدر رفت و آمد تا به جایی رسید که دید دنبال دختر رفتن بیفایده است.پس تصمیم گرفت شبانهروز کنار در خانهی دختر بایستد. هیچکس موفق نشد او را از آنـجا تکان دهد. همان جا ایستاده بود و جم نمیخورد. حتی به دفعات لگن ادرار و خیلی چیزهای بدتر را از پنجره به رویش ریختند و او هیچ عکسالعملی نشان نمیداد جز اینکه به خانهاش میرفت، حمام میکرد، لباس تمیز میپوشید و دوباره به در منزل دختر میآمد و می ایستاد. امروز دختر زن آن پسر شده و زوج خوشبختی هستند. این مثال در مورد بعضی از داستانها صدق میکند، نمیخواهیمش، اما خودش را تحمیل می کند.
شاید روزی کتابی بنویسم با عنوان سادهی «چگونه یک رمان نوشته میشود»، اما هرگز نمیتوان نوشت که به چه دلیل با وجود تمام تجاهلهای عمدی و لطایف الحیل، موفق به فرار از دست آن نمی شویم....
این متن کوتاه اهمیت و نقش تصویر در داستان سازی را به شکلی شایسته مینمایاند، خواه این داستان یک رمان ادبی باشد یا یک داستان زندگی (قضیه راننده تاکسی) و این که تصاویر چگونه بر حواس، دریافتها، خاطرات یا حتی تصمیمگیریهای آتی تأثیر میگذارند. اما من قصد دارم مشخصاً به محیط شبکههای مجازی و رسانههای اجتماعی اشاره کنم، محیطی تصویری که ویژگیهای خاصش موجب میشوند جداییپذیری از آن بسیار دشوار و حتی ناممکن شود. ما در این قاب تصویری مجموعهی متنوع و متکثری از واقع نماییها، تابوشکنیها، تعارضات، نوآوریها، آموزش، تفریح، خبر، تبلیغ و … را داریم که به کاربران با دیدگاهها، تجربیات، دانستهها و سلایق مختلف جهت میدهد و آنها را در بخش (فیلد) مربوط به خود آنها جا میدهد؛ چیزی شبیه عملیات Defragmentation در کامپیوتر. نتیجه اینکه هر کاربر در کوتاهترین زمان ممکن موفق به کشف، شناسایی و انطباق با کانالها، شبکهها و گروههای منطبق با ارزشهای موجود در ضمیر خودآگاه یا ناخودآگاه خود خواهد شد و به استفاده مداوم از آنها رو خواهد آورد. تصاویر او را خواهند ربود، تصاویر ذهنی او (در کانالهایی مملو از این تصاویر) مرتب رشد می کنند، تکثیر میشوند و کاربر را با خود میبرند، هرچند گاهی آنها را ناقابل بداند و نخواهد. این قاب تصویری و این تصاویر (متنی و شکلی) او را به دنبال خود میکشند و او موفق به فرار از دست آنها نمیشود.
اطلاع رسانی و ارتباطات /حمیدرضا نـجفی
شماره های ۷ و ۸ فصلنامه نقد کتاب علوم اجتماعی (پاییز و زمستان ۹۴) از انتشارات خانه کتاب ایران منتشر شد.
در این شماره آثار و گفتار شماری از جامعه شناسان و استادان علوم اجتماعی ایران آمده است که شامل آثاری از استاد دکتر منصور وثوقی ، دکتر عبدالعلی رضایی، دکتر بهرنگ صدیقی، دکتر ، دکتر هادی خانیکی، دکتر سید محمد ثقفی ، دکتر پرویز اجلالی ، دکتر محمد سمیعی ،دکتر حمیدرضا نـجفی ( با مقاله: تفسیر تصویر، مفاهیم و روش ها) ، دکتر فرهنگ ارشاد ، دکتر ابوالفضل مرشدی، دکتر امیر هوشنگ مهریار و دکتر امید علی احمدی است.
این فصلنامه به سردبیری دکتر محمدرضا رسولی به بررسی و نقد آثار حوزه علوم اجتماعی می پردازد.فصلنامه نقد کتاب علوم اجتماعی را می توان از کتابفروشی های معتبر جامعه شناسان، آگاه، شهر کتاب و... تهیه کرد.
اطلاع رسانی و ارتباطات /حمیدرضا نـجفی
فرفره با طنز و کمیک استریپ آمد
اولین شماره ماهنامه «فرفره» برای کودکان ۸ تا ۱۲ سال همزمان با آغاز سال ۱۳۹۵، منتشر شد.
نشریه فرفره با مدیرمسؤولی امیر لعلی و سردبیری علیاکبر زینالعابدین، بر پیشخوان کیوسکهای مطبوعاتی قرار گرفت.
«فرفره» ماهنامهای تخصصی است که در حوزه بهبود مهارتهای اجتماعی و اقتصادی، برای کودکان ۸ تا ۱۲ سال تولید میشود و قالب بیشتر محتوای این ماهنامه، کمیک استریپ و مطالب مصور است.
«فرفره مثل فرفره» عنوان سرمقاله این نشریه است که در آن دلایل توجه به کمیکاستریپ در این مجله بیان شده است. در بخشی از سرمقاله با امضای سردبیر فرفره آمده است:
«بیشتر مطالب فرفره، تصویری هستند. یکجور نوشتههایی که کلمههایش کمتر و نقاشیها و عکسهایش بیشتر باشند. من هم میدانم که تو خیلی وقتها فرصت نمیکنی کتاب و مجله و داستان بخوانی، چون کلاس زبان و ورزش و موسیقی میروی. یکعالم تکلیف هم از سر و کولت بالا میرود. بالاخره یک وقتهایی هم میخواهی با پلیاستیشن و تبلت و آیپد بازی کنی. بله میدانم، کمتر پیش میآید مطالب غیر درسی بخوانی، تازه فیلم و کارتون هم باید ببینی. برای همین فرفره یکجوری است که بتوانی راحت و سریع و مثل فرفره بخوانیاش.»
در شماره اول ماهنامه فرفره میخوانیم: مجموعه داستان دنبالهدار «تیم بازنده» در ژانر فانتزی و کارآگاهی، «آدلی نرمال» کمیک استریپ دنبالهدار در ژانر فانتزی- وحشت، گفتوگو با محمدتقی جلیلی، نقاش، فیلمساز و مجسمهساز با عنوان «داستان من و دوچرخهام»، طنز مصور «یک دست و دو دست» با موضوع شیوههای دست دادن افراد در جامعه در صفحه «چجور مجور»، مجموعه داستان مصوّر «قصههای تمام نشدنی موچ» به زبان شعر با موضوع شبادراری کودکان، کمیک استریپ «لئوطپانچه» درباره اختراع عجیب داوینچی به زبان طنز، «آرزو»، «اختراعها و اکتشافهای یهویی» و «رودک عسلخوار».
نویسندگان، شاعران و مترجمان اولین شماره فرفره عبارتند از: مریم هاشمپور، زهرا موسوی، مریم فتاحزاده، علیاکبر زینالعابدین، سمیرا رستگارپور، مینا قنواتی، مهرزاد زمردیان، شکیبا رستمآبادی و فاطمه بدری. در بخش تصویرسازی و عکس نیز مهدیه صفایینیا، امیر خالقی، طاهر شعبانی، مرتضی رخصتپناه و فرهاد سلیمانی با فرفره همکاری داشتهاند.
سمیرا رستگارپور و روشنک فتحی، به ترتیب مدیر داخلی و مدیر هنری این ماهنامه هستند. ویراستاری مجله را نیز محدثه گودرزنیا بر عهده دارد.
کارشناسان ماهنامه فرفره عبارتند از: سیامک گلشیری (داستان)، حدیث لَزرغلامی (شعر)، فرزاد فربد (ترجمه)، زهرا برازندهنژاد (روانشناسی).
اطلاع رسانی و ارتباطات /حمیدرضا نـجفی
تحلیل وضعیت اجتماعی ایران با بهره از فیلم ایرانبرگر از منظر نشانهشناسی و اسطورهشناسی
باید اعتراف کنم که از دیدن فیلم ایرانبرگر بسیار لذت بردم و این را مدیون ظرافتهایی میدانم که در فیلمنامه به شایستگی گنجانده شده است. وقایع فیلم درباره انتخابات یک دهکده و رقابت نامزدها برای کسب آرای بیشتر و پیشآمدها و پیامدهای آن است. هرچند هنرنماییهای نمکین بازیگران به ایرانبرگر ظاهر و قالبی طنزآلود بخشیده و لبخند بر لبان تماشاگر میآورد، اما آنچه بر وزن این اثر افزوده، کالبدشکافی عمیق و درخور جامعه ایرانی و درونمایههای مردمشناسانه آن است.
ایرانبرگر به گمان بنده فرآوردهی «جامعهشناسی طبقات اجتماعی ایران» است، شناختی که همه ما با ضعف یا قوت بیشتر از پیرامون خود داریم، اما به کمک این فیلم از درستی آن مطمئن میشویم و به برداشتها و دانستههایمان از این طریق مهر تأیید میزنیم. این فیلم برای بیننده همان نقشی را دارد که کتاب برای وینستون (قهرمان ۱۹۸۴ جورج اورول): « … کتاب افسونش میکرد یا دقیقتر، به او اطمینان میداد. در یک معنا سخن تازهای برای او نداشت، اما بخشی از افسونگری همین بود [...] اگر برای وینستون امکان داشت اندیشههای پراکندهاش را به نظم دربیاورد، همان را میگفت. محصول ذهنی شبیه ذهن خودش بود، منتها قدرتمندتر، بااسلوبتر و با واهمهزدگی کمتر. با خود اندیشید بهترین کتابها آنهایی هستند که دانستههایت را برایت نقل میکنند...». من نیز به دانستههایم رجوع میکنم و میکوشم آن را با کدها و نشانههایی که فیلم در اختیارم میگذارد، تطبیق دهم. مرور شخصیتپردازیها و حوادث داستان از منظر نشانهشناسی و اسطورهشناسی، آن را برایم دوستداشتنیتر میکند و شوق قلمفرسایی را در وجودم مینشاند.
نشانهشناسی اسامی قهرمانها
داستان ایرانبرگر حول سه رقیب انتخاباتی میچرخد. دو نفر اول منابع اقتصادی «مملکت شید» را در دست دارند و نماد جناحهای قدرت هستند و سومی آقامعلم، نماد معرفت و دانش. اسامی فتحالله و امرالله (دو نفر اول) تلفیق دو اسم معنا با نام خداوند است و نمادی از بهرهگیری از المانهای مذهبی برای معنابخشی به خود یا به عبارتی برای مشروع و معتبر نشان دادن خود و افعال خود است. در مقابل این دو اسم و همچنین اسم هیبت الله (پدر فتح الله) که کارکردی مشابه دارد، نام روحانی روستا «نورالله» را داریم که از ترکیب یک اسم ذات و نام خدا تشکیل شده و نماد روشنایی ذاتی مومن است. نام آقای مدیر یا معلم ده نامعلوم است و به جای آن، شغلش نماد ویژگیهای شخصی و کارکردهای اجتماعی اوست. یک نام دیگر نیز در این فیلم قابل توجه است «سردار عبدالکریم خان زاهد» که نشانه دو رویکرد متفاوت جامعه در برخورد با ناملایمات تاریخی است: مبارزه و گوشهنشینی.
نمادشناسی شخصیتها
فتح الله (پیروزی خداوند) با تازیانه و حقوق حداقلی مردم را به بیگاری میکشد و از این راه در کار خودش گشایش به وجود میآورد، چون باور دارد که: «تا نباشد چوب تر، فرمان نبرند گاو و خر»! او نماد بخشی از ساختار سیاسی است که برای پیروزی و فتح دست به هر کاری میزند؛ در ایفای نقش هرمله در تعزیهها همانقدر استاد است که پدرش هیبت الله در نقش شمر و اگر لازم باشد سبیل (مهمترین سمبل مردانگی و وجاهت سنتی) خود را میتراشد و فکل کراواتیِ کتاب به دست میشود و در دفاع از زنان حماسهسرایی میکند (هرچند نه اعتقادی به آن دارد و نه میداند که چه میگوید). او از یک سو میگوید: «ما هرچی داریم از چوبه» و از سوی دیگر شعار «مهر و آشتی» را برای تبلیغات خود انتخاب میکند و فریاد میزند: «به مردم احترام کنید؛ مردم تاج سر ما هستن» یا وقتی هنرمندها را به زور به خدمتش میآورند، میگوید: «نبینم هنرمندا رو بیاحترامی کنید». تفکر و جناحی که او نماینده آن است، از جنبهی رویکردهای اجتماعی بیشترین شباهت را به حزب مخالف دارد و با این وجود، بزرگترین ایرادی که به رقیب خود میگیرد پیری و فرسودگی اوست.
امرالله «فرمان خداوند» کارگر آسیب دیدهاش را در جمع مینوازد، ولی به دلیل کمفایدگی یا تمام شدن تاریخ مصرف کارگر، در خفا دستور به اخراجش میدهد. او به عنوان نماد بخش دیگر بدنه سیاسی، رئیس چماق بدستان است و امر به چماقنوازی جوانان عاشقپیشه میدهد و در مواردی که لازم به چماقنوازی هنرمندان (دشمن خارجی و نوکر بیبیسی) بود، با رقیب خود در چماقکشی ائتلاف میکند. هر دو جنبه رأفت و مجازات (امر الهی) در وجود امرالله دیده می شود و در مورد هنرمندان دستگیر شده به مشاورش میگوید: مهماننوازی کن، اما بپا در نرن ...». امرالله معتقد است: «سر نفهم رو باید به پنبه برید» و برای تبلیغات، شعار «علم و ترقی» را برمیگزیند. بزرگترین مانور او در تخریب جناح مخالف، در چاقی و فربهی اوست.
عمو صمد نماد عوام است. طبقهی فقیر و محروم گرسنهای که اعتقاد دارد «مرد است و تنبانش» و این روزها باید تنبان را حسابی محکم بست. ایمانش به خداوند (همانی که وادارش کرده به خاطر نان حلال به حداقلها راضی باشد و تن به بردگی دهد) بسته به درجه گرسنگی و سیری کمرنگ و پررنگ میشود. او حاضر است به خاطر لقمهای نان، رأیش را بفروشد و حتی هویت (شناسنامهاش) را نیز به صاحبان ثروت و قدرت واگذارد. «مردم» در حالت عادی از نظر صاحبان قدرت فقط یک فتح اللهی یا امراللهی است، ولی وقتی بحث انتخابات به میان آید با عنوان «رای دهنده» در لایهای بالاتر قرار میگیرد و الطاف (چلوخورش) هر دو جبهه به سر سفرهاش می رود. او پیتزای فتح الله به دست، سر سفره امرالله مینشیند و میگوید: «تا باشد، انتخابات باشد». نهایت پیشرفت این قشر و تنها راه برون رفت از فقر و بدبختی مردم خدمت به یکی از دو طرف (امرالله یا فتح الله) به صورتهای خبرچین، چماقدار، جارچی، هوچی، کفزن یا هوراکش است که مشمول نقش نزدیکان دو جناح قدرت میشود.
آقا معلم نماد «دانش و تربیت» است. او در سیستم آموزش با چالشهایی مثل تکنولوژی (موبایل شاگرد مدرسهای ها) و مدگرایی آموزشی - رسانهای مواجه است (معلم: جوهر و انرژی هر چیزی در چیه؟ دانشآموزان: انرژی هستهای). به هنر به شکل سنتی در گوشهی خانه و در مقام تأیید و توضیح معرفت (سهتار نوازی و آوازخوانی) میپردازد و قصد دارد نمایندهی مردمی شود که به گفتهی او «حرف و عملشان با هم فرق دارد»، اما عشق به آینده همین مردم (گندم و نان و آب) را دلیل نامزدی خود معرفی میکند. او بر مبنای همین هدف و نه خودشیرینی با آقا نورالله (روحانی) حشر و نشر دارد و صحنهی میوه پوستکنی او با او، عالیترین نماد برای معرفی «وحدت حوزه و دانشگاه» است. او که به دلیل بیپولی خود هیچ طرفداری در ده ندارد و معتقد است باید مردم یاد بگیرند، در نهایت به خاطر فرار اهالی از اختلافات به وجود آمده انتخاب میشود، نه به خاطر آموزش و رشد بینش اجتماعی اهالی.
هنرمندان جامعه (فیلمبردارهایی که قبلاً هم در مملکت شید کار کرده اند) با وجود این که گمان میبرند میتوانند با هنر و طنازی و جاذبهی سینِما این جامعهی به گمان خود عقبمانده را اغوا کنند و بر این تابلوی اجتماعی نقش و طرحی از خود بزنند (داستانی ساختگی از سنگ چیگوات بسازند)، اما بالاخره در دام مراقبتهای مشاوران برخوردار از تکنولوژی روز (موبایل، اینترنت برخط و شبکههای اجتماعی و …) و همزمان چماق و ترفندهای سیاستمداران میافتند و انگ مطربی، جاسوسی و اجنبی بودن میخورند و در نتیجه، ناچار به همراهی با آنها میشوند. آنها اگر در نهایت زرنگ باشند و شانس بیاورند، در همهمهی رقابتها دو طرف از یک لحظه غفلتشان استفاده میکنند و با کمک فهمیدهها و درسخواندهها (آقا معلم) فرار را از این خاک برقرار ترجیح دهند. آنها احتمالاً در خارج همین وقایع را نشان میدهند و جایزه میگیرند، اما با این اتهام در داخل روبرو میشوند که سیاهنمایی و در انعکاس واقعیات اغراق کردهاند. فیلمبردار: «حالا همین رو اگر نشون خودشون بدی، باورشون نمیشه».
مشاوران انتخاباتی امرالله و فتح الله نماینده قشر باسواد از خارج آمدهای هستند که برای ثروت اندوزی، علمی نامانوس و ناهمگون با عرف و قوانین اجتماعی را در بدنه سیاسی و اقتصادی تزریق میکنند و مفاهیم و تعاریف جدیدی میآفرینند و رواج میدهند که اثر نامطبوع آن در جامعه باقی خواهد ماند: «باید برند شید مختص شما باشه»، «ما باید هرچه سریعتر یک کمپین تشکیل بدیم»، «در سیاست باید چراغ خاموش حرکت کرد»، «ما باید در جامعه باز نیمه پنهان جامعه را به پای صندوقها بیاوریم»... . این مشاوران با وجود این که با متدهای فرنگی خود باعث رقابتهای ناسالم و نامتوازن در جامعه سنتی میشوند، اما دکانشان سکه میشود و دست به دست هم با پولهای به دست آمده از همین جامعه به سواحل آنتالیا میروند تا خوش بگذرانند.
زن در شید شخصیتی منفعل، در سایهی مرد (زنان ده)، حسود نسبت به رقیب یا دخترخوانده خود (زن امرالله یا فتح الله)، اغواگر (خانم مشاور)، سرخورده (زنان متأثر از شعارهای فمینیستی)، کم شعور (که معتقد است مردان باید کار خانه را انجام دهند، ولی توجه ندارد که مرد تمام روز در بیرون حمالی میکند) و در بهترین حالت معشوق منتظر و نگران (دختر امرالله) یا سنگ صبور (دایه های آقازادهها)اهستند. زنان به محض این که حق رأی و انتخاب یا تشکیل جلسه می یابند، حتی بدتر از مردان رفتار میکنند. دایه سهراب در وقت جلسه شبانه خطاب به پسرک: «هر مردی رد شد با سنگ بزنش». با وجود این در انتهای این فیلم میبینیم که زن با قبول نقش اصلی خود در ایجاد، ثبات و تحکیم خانواده، مهمترین و کلیدیترین نقش را در پایان خوش داستان ایفا میکند.
سهراب و ماه گل نماد جوانان ایرانی هستند که مهمترین ویژگیشان عشق شخصی (نه اجتماعی) ناشی از جوانی (نه معنوی) است. اما عشق پاکی که منجر به وصال نشود، دچار وسوسه و ناپاکی میگردد. سهراب که با شنیدن بوی عِطر دخترک خارجی (خارج از ده) هوش از سرش میپرد، خیلی زود (به محض دور شدن از این عطر) دوباره به سنتهای عاشقانهاش بازمیگردد و در راه معشوق سر زیر چماق پدرزن میبرد. ماهگل زندانی و محکوم به آینده و تقدیری پیش نوشته توسط پدرش که گاهی شیرین میزند (چون تجربهی اجتماعی ندارد)، طرفدار حقوق زنان است ولی مشروعیت این حق را فقط برای انتخابات و در حد شعار میداند و حاضر است خودش این شعار (به ظاهر آرمان) را کنار بگذارد و برای سهراب جان دهد. او نالان از وضع جامعه سهراب را به سر قرار در قبرستان دعوت میکند و میگوید: «مگه جای دیگهای هم برای عشاق گذاشتن؟». آفتاب عشق در وجود این دو آنقدر پررنگ است که همهی شعرها و شعارها، سختیها و بدبختیها و سیاستبازیهای بزرگسالان را در وجود آنها کممایه و بیمقدار ساخته است. آنها آمادگی دارند که در مسیر درست قرار گیرند و نقش مؤثری در جامعه در حوزه اخلاق و سازندگی بر عهده بگیرند: سهراب برای نماز جماعت میرود و وضو میگیرد، اما گوشه و کنایههای دیگران به خاطر اشتباه کوچک او (در مورد خانم مشاور) باعث میشود تکیه را ترک کند. از طرف دیگر هم به خاطر بلاتکلیفی در عشقش دست و کارش به کار و تدریس در مدرسه نمیرود.
اسطوره شناسی
اسطوره ها همان نمادهایی هستند که روایتدار شدهاند و هرچه روایتدار بشوند، خصوصیات آنها بیشتر میشود و هراندازه خصوصیاتشان بیشتر بشود محدودتر، جزئی تر و دقیقتر میشوند … اسطوره ها نمادهاییاند که الگو هم هستند (بهمن نامور مطلق، ۱۳۹۴). این مقدمه را بهانههای برای معرفی دو شخصیت دیگر میکنیم که به دلیل قدمت و روایتهایی از قرنها پیش تاکنون، نقش نمادین آنها به اسطوره نزدیکتر است:
سردار علی اکبر خان زاهد « اسطوره تاریخ و ملیت شید (ایران)» است. در پس او روایتهایی از رشادت و زهد (اول رشید بوده و بعد زاهد شده) و همهی اقشار به او ارادت و دلبستگی دارند و با او احساس پیوند میکنند.
آقا نورالله «اسطوره زهد و مذهب شید (ایران)» است. نورالله (مذهب) نیز در تاریخ طولانی خود روایات فراوانی از زهد و ایمان دارد و همه به احترام میگذارند.
این دو ویژگیهای مشترکی دارند:
۱- هر دو به دلیل توجه شهروندان به اخبار و مشغولیتهای روزمره که در بسیاری موارد باعث کجروی و سطحینگری شده است، جایگاهی مقدس و سوا از جامعه یافتهاند. نورالله را در تکیه باید دید یا در منزلش با آدابی خاص ملاقات کرد (فتح الله به هنگام ترک اتاق، عقب عقب می رود). سردار نیز گوشهنشینی و زهد اختیار کرده و باید او را بر شانه روی مجمری مسی گذاشت و به شید حمل کرد.
۲- هر دو رژیمهایی متفاوت از رژیم افراطی اهالی امروز دارند. سردار از سه بادامی که فتح الله و امرالله به او می دهند، یکی را دور میاندازد و میگوید زیادی است. نورالله هم ایرانبرگر (همبرگر محلی) نمیخورد.
۳- هر دو پیر و سالخورده اند. این سالخوردگی به دلیل قدمت آنهاست و حاوی روایتهای بسیار که به احترام آنها میافزاید.
۴- هر دو جایگاهی مقدس دارند و در نتیجه، هرگاه شهروند امروز درمانده میشود، برای درمان به سراغ آنها میرود.
به دلیل همین جایگاه و قدرت اسطورهای این دو شخص، جناحهای قدرت میکوشند برای موفقیت نقش نمادین خود را به نقشی اسطورهای تغییر دهند. ماهگل خطاب به عکاس پدرش میگوید: «هرکار میکنی، اسطوره ای باشه».با این وجود تمام نمادها در این داستان در رسیدن به مرتبه اسطورهای ناموفقاند، زیرا یا سابقه و قدمتی ندارند، یا بیثباتند یا فاقد روایت.
اما سؤال مهم این است که: «آیا مراجعه به این دو اسطوره توانست جامعه را یکپارچه کند؟». سردار که از تملق بیزار است و آن را دلیل توسری خوردن از اجنبی میداند، به نکته درخوری اشاره میکند: «اگر بنا به رأی مردم است، چرا از من میپرسید؟» و به این طریق از جانبداری نامزدها سربازمیزند. او که آخرین خاطره و روایت شیرینش از همبستگی اجتماعی به چند دهه قبل در زمان مصدق میرسد، پس از اصرار طرفین به ارایه راه حل،به اصل فلسفه « انتخابات در جامعه» اشاره می کند: «اگر رأی مردم جنگ و دعوا نشه، هرکس شاه میشه بشه. اگر رأی مردم جنگ و دعوا بشه، هیچکس شاه نشه». اما بالاخره یکی باید شاه (نماینده) میشد و در هر حال بازهم دعوا شد. پس رجوع به این اسطوره کارساز نبود، چون «شید» به جای توجه به معنای اسطورهای سردار (اتحاد تاریخی)، به ظاهر نمادین او (پیر معتمد) توجه میکند
آشپز: «ما اینجا یه آقا بیشتر نداریم. اونم آقا نوراللهه». از آن طرف، کارکرد اسطورهای آقانورالله نیز که در ده حضور دارد نیز به کارکردی نمادین (آقا) محدود شده و وقتی به خیابان میآید، همه دست از دعوا برمیدارند. اما به محض این که رویش را برمیگرداند، دعوا از نو شروع میشود.
آیینهای اسطورهای، تنها راه چاره
سکانس آخر فیلم را میتوان «تبلور برونرفت از چالشهای روز اجتماعی ایران» دانست که به شیوهای هنرمندانه و با ظرافت و دقت تمام به بیننده عرضه میشود: باید به آیینهای اسطورهای روی آورد؛ آیینهایی از دل فرهنگ و تاریخ این مردم، آیینهایی روزآمد، آیینهایی که قربانی (رهام) میگیرند اما کارکرد آنها معجزهآساست، زیرا باعث مشارکت طیفهای مختلف (تحصیلکردهها، زنان، روحانیت، جوانان …) در آن میشوند، روح خود را از جامعه میگیرند و به جامعه روح میبخشند، ریشه در نیازهای جامعه دارند و به نیازها پاسخ میدهند، روایت و تاریخ دارند و تاریخسازند. اهل دل و عقل، همه را بر سر ذوق میآورند و اشک به چشمان و لبخند بر لبان همه جاری میسازند و آنها را به پایکوبی و دستافشانی با هم به جای چماقکشی روی هم میکشانند. نمونهای از آن، ازدواج از جهانیترین، مقدس ترین و کهنترین آیینهای اسطورهای است که مقدمهی مهمی برای شروع حرکت و مشارکتهای جوانان است، آیینی از یک اتحاد، اتحاد دو روح از دو جنس مخالف! چه خوب است آیینهایمان را پاس داریم که اتحاد ما بیآنها ناممکن است.
دانه های باران به شیشهها ترانه دارد
بسته هر دری خفته هر که خانه دارد
مرغ هوا هم آشیانه دارد
دانه های باران به شیشهها ترانه دارد
دل هوای او دل هوای می
دل هوای بانگ عاشقانه دارد
آن پرستو کز دیار ما بار غم به دل
رفت و کس ندانم کزو نشانه دارد
دانه های باران به شیشهها ترانه دارد
غم گرفته باغ جان من
بنگر ای بهار دیررس شاخه ها جوانه دارد
آتش است و شعله ها و دود
طرح او سپرده در نظر
با خیال او نگاه من خلوتی شبانه دارد
شب عبوس می نماید و دل بهانه دارد
پشت شیشه ها باد رهگذر ترانه دارد
دانه های باران به شیشهها ترانه دارد
سخن آخر
حکایت ایران امروز، حکایت ایرانبرگر است. مخلوطی است از سنت و مدرنیته و از هر دو میراث دارد، اما هیچ کدام نیست و با عملکردها و راهکارهای هیچیک به تنهایی سازگاری ندارد. حال که چنین است، چرا چیزهای خوب هرکدام را نگیریم و محصولی بهتر درنیاوریم؟ کافی است آشپز خوبی باشیم، مواد را خوب بشناسیم و با آگاهی، دستور طبخی متناسب با مواد و ذائقه خود ابداع کنیم : «همبرگر گوشت گاوه، اما ایرانبرگر گوشت شیشکه. ما با گاو قاطی میکنیم، پیاز میزنیم تنگش. هم طعمش فرق میکنه، هم مزهش». هرچند «آقا» آن را نمیخورد، اما اگر همهی اهالی دوستش داشته باشند و گوشت گوسفند و گاو و پیازش از این آب و خاک بیاید و تازه و سالم و پاک باشد، مناسب ذائقه اهالی باشد و به آنها قوت و توان و نیرو دهد و قیمتش هم ارزان باشد و مردم را از خوردن قیمه و جوجه فتح الله ها و امرالله ها بینیاز سازد، قطعاً آقا هم آن را حرام نمیکند. یکی از ایرانبرگرها همین فیلم است که مرا واداشت یک روز کامل وقت بگذارم و برای آن یادداشتی تهیه کنم.
سپاس فراوان از دستاندرکاران و هنرمندان این اثر گرانقدر
دست مریزاد